زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.


انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.


زن جوان: یواشتر برو من می ترسم


مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!


زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم 


مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری


زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی


مرد جوان: مرا محکم بگیر 


زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟


مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی

 

سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه روز بعد روزنامه ها

نوشتند:


  برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه

 

که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،


 یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت


مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن

 

 جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت

 

 و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش

 

 رفت تا او زنده بماند

برگرفته از وبلاگ www.bijar-loplop.blogfa.com

البته با اجازه خودشون

نظرات 2 + ارسال نظر
شهریار کوچولو چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:50 ب.ظ http://www.lotoos.blogsky.com

سلام این یکی خیلی باحال بود.
در ضمن نمی دونم تو این ده ماهی که نوشتی بهت چی گذشت ولی فقط ما خودمون میتونیم به دیگران اجازه بدیم که بزامون خاطره های خوب و بد بسازن.
چه تو تبریز چه تو این شهر یا حتی یه کشور دیگه.
هر اتفاقی که بیافته خودمون مسئولشیم.
شاد باشی.

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:27 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سلام سحر جوون
ممنون از حضورت
وبلاگ تو هم زیباست
کاش اینها که مینویسیم فقط یک داستان نبود...
دلت شاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد