آخر چگونه می توان در این دنیا زندگی کرد؟
دنیایی که در آن آدم ها روزی چندین بار عاشق می شوند ؛
دنیایی که در آن محبت و صداقت مرده و جای آن را بی وفایی و دروغ گرفته ؛
دنیایی که در آن دروغ عادت ؛ بی وفایی قانون ؛ و دل شکستن سنت است ؛
دنیایی که در آن عشق را باید به بها خرید ........
همیشه یه کسایی بودن که بهم میگفتن چرا تو عشق نداری؟همیشه بودن کسایی که بهم بگن عشق یعنی زندگی... میگفتن اگه عاشق نشی یعنی زندگی نکردی... ولی بهم نگفتن اگه اسیر یکی بشی دلت میسوزه...بهم نگفتن اگه با چشاش نگات کنه انگار تموم جونتو به آتیش میکشن...بهم نگفتن اگه تموم روز ببینیش بازم دلتنگش میشی...بهم نگفتن ممکنه یه روز بذاره بره...بهم نگفتن... نگفتن که تو پشت سرش اشک میریزی ولی اون بی اعتنا میره...نگفتن تو دیوونش میشی ولی اون بی خیالت میشه
وقتی نمی توانیم اشک هایمان را پشت پلک هایمان پنهان کنیم
و بغضهایمان پشت سر هم می شکنند
احساس می کنیم بد بختی ها بیشتر از سهممان است و رنج ها بیشتر از صبرمان
وقتی طاقتمان طاق می شود و تحملمان تمام ........
آن وقت است مطمئن می شویم که به تو احتیاج داریم
و مطمئنیم که فقط تویی که کمکمان می کنی .....
آن وقت است که تو را صدا می کنیم
تو را آه می کشیم
تو را گریه می کنیم
تو را نفس می کشیم
و تو جواب می دهی
دانه های اشکمان را پاک می کنی
گره تک تک بغضهایمان را باز می کنی
و دل شکسته مان را بند می زنی
بیشتر از تلاشمان خوشبختی می دهی و
بیشتر از لبها ، لبخند ........
دردها را درمان می کنی و تلخ ها را شیرین
نا امیدها امید می شوند و سیاه ها ، سفید سفید .........
آن وقت می دانی ما چه می کنیم ؟؟؟؟
ما بدترین کار را می کنیم .........
نه سپاس می گوییم و نه ممنون می شویم
ما فخر می فروشیم و می بالیم
یادمان می رود که اصلاً چه کسی دعاهایمان را مستجاب کرد
و خواب هایمان را تعبیر و اشک هایمان را پاک
ما همیشه فراموش می کنیم.......
ما همیشه از یاد می بریم ..........
ما همان انسانی هستیم که ریشه اش از فراموشی است .....
جای تو اینجا ........
کنار قلب من ........
هرگز نبود و نیست هم ......
بر خیالم چه نشستی ؟؟
تو که با من نیستی ؛
تو که فکرت ؛
تو که دستت ؛
تو که قلبت ؛
با «او»ست
بر خیز !!!
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی ؛
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ؛
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی ؛
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ؛
می خواهم بدانم ...
بسوی کدام قبله نماز می گذاری که دیگران نگذارده اند ؟!؟!؟
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی ؟!؟!
نمینویسم،
چون میدانم هیچ گاه نوشتههایم را نمیخوانی، حرف نمیزنم، چون میدانم هیچ گاه حرفهایم را نمیفهمی، نگاهت نمیکنم، چون تو اصلا نگاهم را نمیبینی، صدایت نمیزنم، زیرا اشکهای من برای تو بیفایده است، فقط میخندم، چون تو در هر صورت میگویی :
من دیوانهام !!!!!!!!
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم ب
بینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟ ! ؟ !
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه روز بعد روزنامه ها
نوشتند:
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
برگرفته از وبلاگ www.bijar-loplop.blogfa.com
البته با اجازه خودشون
می توانم بدون شکوه و ناله ؛
در میان آتش و شکنجه زندگی کنم ؛
حتی اگر آنجا بهشت خدا باشد !!!
سلام
امیدوارم همگی خوب ؛ لبتون خندون و دلاتون بدون غصه باشه !
راستش اومدم یه چیزی بگم اما باهام دعوا نکنین ها
اومدم که بگم اگه اجازه بدین من زیر قولم بزنم ( قول داده بودم که از تبریز براتون بگم ) اما راستش اینقدر خاطرات اونجا اذیتم می کنه که حتی نمی خوام بهش فکر کنم این یکی از دلایل !
دوم اینکه به دلیل اینکه آدرس این وب دست چند تا از همشهری های خودم هست و نمی خوام در مورد اتفاقاتی که اونجا واسه من افتاده چیزی بدونن نمی تونم چیزی بنویسم .......
اونجا واسه من پر از اتفاقات ؛ هیجانات ؛ خوشی ها که البته خیلی کم بود و ناخوشی ها بود ........
من اونجا یه تجربه خیلی بزرگ به دست آوردم که این ماجرا رو هیچ وقت تجربه نکرده بودم ........
تجربه تلخی بود واقعا منو به هم ریخته بود اما دیگه نمی خوام به یاد بیارمش پس بیخیال..........
اشکال نداره؟؟؟؟؟؟؟؟
گمان می کردیم ؛
چراغ های حقیر شهرمان زیباتر از ستارگان آسمان شب های اجدادمان است ؛
و شاید همین گمان واهی بود که آسمان شهرمان را این چنین خالی از ستاره کرد ..........
سلام
امیدوارم حال همه ی دوستان نازنینم خوب باشه .
اگه حال من رو هم بپرسین ؛ شکر بد نیستم .......
راستش خیلی دوست داشتم باز به جمع دوستان وبلاگ نویس برگردم و باز بنویسم ؛
اما این بار می خوام در مورد ۱۰ ماه زندگی جدیدم ؛ زندگی دانشجویی ؛ زندگی تو شهری که نه زبونت با مردمش یکی هست ؛ نه فرهنگت حتی کوچکترین شباهتی باهاشون داره ؛ نه فکرت مثل اوناست و نه ...........
آره می خوام در مورد ۱۰ ماه زندگی تو تبریز براتون بنویسم !!!!!!!!!!!!!!
نمی دونم شاید اینقدر این زندگی خسته ام کرد که تنها راهی که فکر می کنم خستگی رو از تنم بیرون کنه نوشتن واسه شماست اما به شرطی که نظر یادتون نره ها .........
اگه نظر بذارین خیلی خوشحال میشم .......
پس منتظر باشین بازم بر می گردم.......الان مامان هی صدام میزنه آخه نهار دعوت داریم ....جای شما خالی..............